×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : پنج شنبه, ۱۹ مهر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Thursday, 10 October , 2024
پایی که در دفاع از حرم جا ماند و غیرتهایی که به جوش نیامد/ جانباز مدافع حرمی که شیعه بودن را به آیین پدری اش ترجیح داد

به گزارش “سیرجان خبر” به نقل از آرمان کرمان،دستانش را محکم به هم فشرد و گفت : برخی از داروهایی که دکتر برایم تجویز می کند خارجی ست و من به خاطر اینکه نمی توانم هزینه آن را بپردازم  زیرا می ترسم در مخارج خانه شرمنده خانواده ام شوم.

%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b0%db%b0%db%b3_%db%b2%db%b2%db%b2%db%b7%db%b0%db%b6

برای اولین بار شنیدم که جانباز مدافع حرم در شهرم و در نزدیک خانه ام زندگی می کند، کرمانی نیست او در این دیار غریب است نه از آن لحاظ که کسی به او محل نگذارد و دوستش نداشته باشد ، از آن لحاظ که  اهل ایرانشهر است و اقوامش کرمان نیستند .

او تنها برای درمان به کرمان آمده است و مجبور است که با اهل خانه در این شهر ساکن شود. ساعت ۹ شب بود که به همراه تعدادی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس به دیدارش رفتیم، زندگی اش بسیار محقر و ساده بود ، واقعا حالت روحانی و معنویت خاصی داشت.

در ابتدای ورود همسرش به ما خوش آمد گویی گفت و ما را به اتاقی که عباس در آنجا حضور داشت راهنمایی کرد، در ابتدا خیال کردم با شخصیتی که سن و سالی از او گذشته باشد روبرو خواهم شد، وقتی به چهره نورانیش نگاه کردم و تاریخ تولدش را پرسیدم در همین حین بچه های دفاع مقدس در ذهنم تداعی شد که اکثر آنها به جبهه رفتند سنشان کم بود.

تنها ۲۷ سال داشت، با گشاده رویی و لبخند به ما خوش آمد گفت و از بچه های دفاع مقدس خواست تا درکنارش بنشینند و خودشان را معرفی کنند، من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم ببخشید من خبرنگارم و دوست دارم که از شما بیشتر بدانم .

نامش عباس نارویی است متولد ۱۳۶۸ در روستای درگان ایرانشهر به دنیا آمده است مادرش شیعه و پدرش سنی است.

می گوید در روستای مادری ام زندگی می کردیم و ما نیز کیش و آیین پدرم را داشتیم و همه اهل خانواده سنی بودیم ، درست یادم هست که دهه ماه محرم بود که یک روحانی به نام سید رسول عمادی به روستای ما آمد، ما در روستایمان یک مسجد نیمه تمام داشتیم مردم درآنجا تجمع می کردند تنها عاملی که باعث شد مرا به شیعه بودن تشویق کند اخلاق خوش او بود و همینطور مسائل شرعی و دینی را چنان تشریح می کرد که محو صحبت هایش می شدم .

آخرای دیبرستان بود که اشتیاق به شیعه شدن پیدا کردم ، ما در روستایمان نمی توانستیم به طور علنی شیعه بودن خود را اعلام کنیم چون اهل تسنن آنجا تعصب خاص داشتند به همین خاطر در سال ۸۴ بعد از اتمام دبیرستان ، به قم آمدم و آنجا بود که اولین نماز شیعه بودن خود را خواندم .سپس من به همراه دو برادر دیگر که آنها نیز شیعه شدند برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه قم شدیم . خواهرمان نیز بعد از اینکه ما شیعه شدیم او نیز این آیین را انتخاب کرد، تنها پدرم سنی است.

در ابتدا من از پدرم که ۵۷ سال دارد بسیار سپاسگذارم زیرا او هرگز از اینکه ما شیعه بودن را انتخاب کردیم سرزنشمان نکرد بلکه او ما در انتخاب آزاد گذاشت، ما نیز هیچگاه حرمت پدر و فرزندی را نشکستیم ، بارها از او خواستیم که شیعه شود و برایش شیعه بودن را تشریح کردیم ولی او هنوز تعصب دارد که این تعصب نمی گذارد او شیعه شود.

بارها در روستایمان شایعه کردند که فلانی به خاطر اینکه دولت به او پول دهد می خواهد شیعه شود و پدرم به خاطر جلوگیری از این شایعات و شبهات فعلا چیزی نمی گوید ، اما بارها خود نظاره گر بوده ام که دلش گواه دیگر می دهد، در مراسم مذهبی شرکت می کند و پای منبر علما و روحانیون می نشیند .

زمانی که حجت الاسلام سید رسول عمادی به روستایمان آمد حدود ۱۷۰۰ نفر شیعه شدند.

در سال ۱۳۸۷ ازدواج کردم حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نام های ابوالفضل ۷ ساله و حسین یکساله است. خدا را شکر همسرم نیز شیعه است ، برای اعزام به سوریه همسر و خانواده ام هیچکدام راضی نبودند ولی عشق به شهادت و دفاع از اسلام و حرمین شریفین نگذاشت آرام بگیرم.

انگیزه من از رفتن به جبهه این بود که در اکثر کشورها که تروریست ها خرابکاریها یی می کردند و مردم بیگناه را به خاک وخون می کشاندند و این خرابکاری را به اسلام و مسلمانان نسبت می دادند و یا اینکه سعی داشتند در بین مردم  اسلام هراسی را گسترش دهند . به همین علت من به عنوان یک روحانی و طلبه به خود اجازه نمی دهم که در برابر چنین کسانی ساکت بنشینم.

تاریخ اعزام درست یادم نیست ولی پاییز بود و هوا بسیار سرد از طریق زاهدان به تهران برای گذراندن دوره آموزشی رفتیم که ۶۰ روز طول کشید سپس  به سوریه اعزام شدیم .

چهل هشتم ماه صفر  بود نماز مغرب و عشاء را خواندیم بعد از آن من سخنرانی کردم و قرار بود بعد از من سردار قاسم سلیمانی سخنرانی کند که فرمانده آمد و گفت سریع حاضر شوید می خواهیم برویم روستای حمیدیه تعدادی از افغانی های فاطمیون محاصره شدند نزدیک به ۱۰۰ نفر.

نمی شد به آنها مهمات و آب رساند و امیدشان به ما بود و می بایست جلو برویم و محاصره را بشکنیم بچه ها سوار ماشین شدند و من جا ماندم فرمانده به من گفت شما مواظب بچه ها باشید ، براتون ماشین می فرستم .

زمستان بود هوا بسیار سرد تا حدی که مغز استخوان را می سوزاند برای اینکه بچه ها را مشغول کنم شروع به خواندن دعای توسل کردیم و هر چه منتظر ماندیم که برایمان ماشین بفرستند تا ما نیز به بچه ها بپیوندیم خبری نبود.

از دور صدای شلیک خمپاره و گلوله می آمد، متوجه شدیم که عملیات شده است ، من از تعدادی بچه ها خواستم که به پشت بام بروند و در روستا پخش شوند و نگهبانی دهند.

همه فرماندهان جلو رفته بودند و ما همچنان منتظر بودیم که دنبالمان بفرستند.چند روز گذشت و خبری نشد ، ما فرمانده نداشتیم مجبور بودم برای اینکه به بچه ها روحیه دهم برایشان جلسه توجیهی می گذاشتم و به آنان روحیه می دادم ، دیگر صبرمان تمام شده بود هر چه مهمات و آذوقه داشتیم برداشتیم و حرکت کردیم.

تنها ۵۰۰ متر با داعشی ها و تکفیری ها فاصله داشتیم ، زیرا ما داخل روستا بودیم و آنها انتهای روستا.

برایمان خبر آوردند که دو فرمانده ای که به خط رفته بودند هر دو زخمی شده اند ، درگیری بسیار شدید بود به حدی که فرصت شلیک نداشتیم.

سریع با بچه ها در بین ساختمان مخروبه ای سنگر گرفتیم ناگهان خمپاره آمد و درست در جلوی پای من منفجر شد و پای راستم قطع شد ، و تعدادی از بچه ها در دم شهید شدند فقط در آن لحظه احساس کردم که به آسمان رفتم و در آسمان راه می روم ناگهان برگشتم و محکم از ناحیه چپ بدنم به زمین خوردم وقتی نگاه کردم دیدم که انگشت دست چپم خونریزی دارد و وقتی به پاهایم نگاه کردم دیدم که جراحت به حدی شدید است که پوتین های بسته به پاهایم به سمت خودم برگشته است.

در همین حین بود که تشهدم را خواندم ، درد زیاد داشتم و هر لحظه بیهوش می شدم و مجددا به هوش می آمدم ، وقتی که به هوش آمدم دیدم داخل یک ماشین  با تعداد اندکی از همرزمانم هستم، ماشین آنقدر تند و سریع می رفت که ما به اندازه سقف ماشین بالا وپایین می رفتیم .

ما رابه بیمارستان صحرایی رساندند ، درست یادم هست که یکی از پزشکان وقتی که بالای سرم رسید این جمله را گفت اگر این پرستو را تا ده دقیقه دیگر به بیمارستان نرسانید می پرد.جفت پاهایم را بانداژ کردند، وقتی جلوی بیمارستان رسیدم کاملا بیهوش شدم و مجددا وارد فضای نورانی آسمان شدم.

پزشکان پای راستم را که وضعیتش بسیار خراب بود قطع کردند و ۷ روز بیهوش بودم وقتی که حالم بهتر شد مرا به دمشق آوردند آنجا بود که حالم مجددا بعد شد ، مرا از دمشق به بیمارستان بقیه الله الاعظم تهران فرستادند ، ۴۵ روز در آن جا بستری بودم.

اعضای خانواده ام و همینطور اقوام و همشهریانم مشتاق دیدارم بودند، هنوز حالم خوب نشده بود که خانواده ام از من خواستند ابتدا به ایرانشهر برگردم که اقوام مرا ببینند بعد از آن به کرمان به بیمارستان فاطمه الزهرا (س) منتقل شدم و حدود ۲ ماه در آنجا تحت درمان قرار گرفتم.

آرزوی هر رزمنده ای شهادت است، حال که شهید نشدم از اینکه جانباز شده ام و پاهایم را در راه خدا و اسلام داده ام خوشحالم و امیدوارم که خداوند قبول کند.

شیرین ترین لحظات زمانی بود که ۲۵ روز تهران آموزشی با بچه ها بودیم و پس از آن که به سوریه اعزام شدیم ، فضا آنقدر معنوی بود که آن لحظات برایم شیرین تر به نظر می رسید، چون برای اولین بار به سوریه می رفتم وقتی به شام رفتیم به یاد کوچه های شام افتادم که چگونه اسرا را از این کوچه ها عبور می دادند انگار فضای آن روز تکرار می شد تمام ساختمان ها و خانه ها ویران شده بودند به هر کدام از بچه های رزمنده که نگاه می کردم فقط اشک می ریختند به یاد حضرت رقیه و مظلومیت حضرت زینب (س).

وقتی با لباس رزم از کوچه ها و مخروبه ها عبور می کردیم بچه های عرب به طرفمان می دویدند با گریه و با زبان عربی از ما می خواستند که انتقام خون پدرانشان را  از داعشی ها بگیریم.

راستی وقتی به حرم حضرت رقیه رسیدم، منظره جالبی مرا به خود جلب کرد یک طرف بارگاه یزید که مخروبه و پر از زباله شده بود و یک طرف حرم بی بی رقیه (س) بود که آنقدر مورد احترام قرار می گرفت.

یکی از خاطراتی که در جبهه به یاد دارم این بود که همانطور که گفتم هوای آنجا خیلی سرد بود بچه ها با آب سرد حمام می کردند اما در این بین شهید اصغر بامری چند بشکه را پیدا کرده بود و قسمت سر بشکه ها را بریده  و داخلشان آب کرده بود و زیرشان آتش وقتی که آب درون بشکه ها گرم می شد بچه ها را صدا می کرد تا یکی یکی حمام کنند.

آقای نارویی مشکلاتی هم از بابت هزینه های درمان دارد ولی هرگز به زبان نمی آورد، مجبورش می کنیم که برایمان بگوید که امیدواریم به گوش مسئولین امر برسد و در این راستا مساعدتی بنمایند. انشاءالله

دستانش را محکم به هم فشار می دهد و می گوید برخی از داروهایم خارجی است و مشابه ایرانی ندارد و اگر هم داشته باشد زیاد کارساز نیست، چون هزینه درمان و داروها  علی الخصوص داروهای خارجی گران است سعی می کنم از خرید آنان صرف نظر کنم زیرا می ترسم در مخارج خانه بمانم و شرمنده خانواده ام شوم.

از زمانی که به کرمان برای درمان آمدم تعداد زیادی از مسئولین رده بالا به دیدارم آمدند و برخی از آنان نیز مساعدت هایی کردند ولی هر چه با تهران تماس می گیرم که بدانم پرونده ام کجاست و چه باید بکنم، کسی جوابگوی من نیست.

من توقعی از کسی ندارم ولی چه کنم که برای درمان و مخارج زندگی ام نیاز به پول دارم .

سردار حسنی رئیس بنیاد شهید کرمان بنده خدا تا جایی که توانسته از کمک به من دریغ نکرده است . ولی هنوز تکلیف پرونده من روشن نیست. در تهران هم کسی جوابگو نیست.

%db%b2%db%b0%db%b1%db%b6%db%b1%db%b0%db%b0%db%b3_%db%b2%db%b2%db%b2%db%b8%db%b3%db%b9

بعد از شنیدن صحبت ها و دردل هایش  از بچه های دفاع مقدس خواستم تا  در کنارش بایستند و یک عکس ماندگار از او داشته باشیم. در انتها که ساعت نزدیک به ۱۱ بود از او و خانواده اش خداحافظی کردیم .

من نیز به عنوان یک خبرنگار وظیفه خود می دانم که به مسئولین امر بگویم آنها جان خود را در کف نهادند و برای دفاع از حریم اسلام و مرزهایمان به کشورهای اسلامی رفتند تا به دشمنان اجازه عبور از حریم ندهند حال که به مشکل برخورده اند نباید به آنان کمک کرد؟

من خود همسر یک جانباز هستم که چون همسرم در ابتدا نخواست دنبال کارش باشد و به قول خودش هدفش برای خدا  بود نه مال خدا و حال که نیاز به مساعدت دارد و مسئولین می گویند از ابتدا می بایست دنبال این کار می بودی حال دیگر ما نمی توانیم برایت کاری کنیم و همسرم از طرف مسئولین جانباز به حساب نمی آید و تنها ایثارگرست ، ولی برای من او نه تنها یک فرشته بلکه جانبازی است که هر روز جانبازی می کند و درد می کشد و چیزی نمی گوید، جلوی چشمانم آب می شود و من نمی توانم برایش کاری کنم.

از مسئولین خواهش می کنم با عباس چنین نکنید؟ او و خانواده اش را دریابید، در هزینه درمانش مانده است حاضر است شبانه روز درد را تحمل کند ولی در مخارج سنگین خانه و خانواده اش نماند و شرمنده آنان نشود.

انشاءالله با مساعدت شما باقیات الصالحاتی برای آخرتتان باشد به حرمت شهید این ماه.

مصاحبه از : مهین نامجو خبرنگار

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  1. امین رضا

    سلام ، با عرض تسلیت ایام عزاداری سالار شهیدان حضرت ابا عبداله الحسین ، جانبازی در راه دفاع از حریم اهل بیت افتخاری بس والا بر شما مرد بزرگ، خداوند بزرگ حافظ و نگهدارتان باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.